آشفته‌حالان بیداربخت - غلامحسین ساعدی


آشفته‌حالان بیداربخت

غلامحسین ساعدی

۱
ملاقات بسیارعاشقانه و تاریخی ئی. جی. پروفراگ با میس لمپتون در پابِ «EndGroove» واقع در چهاراه کج و معوج محله پرتی به نام «South Wimbldon» شهر لندن، درست روبروی دهانه‌ی پُرخمیازه‌ی ایستگاه قطار زیرزمینی، دقیقاً یک ایستگاه مانده به ایستگاه «Morden» یعنی آخرین ایستگاه خط سیاه.
ایستگاه «Morden» شهرت فراونی در این شهر بزرگ دارد. چرا که چند سال پیش ترمز قطار نگرفت و صدها نفر در تصادف قطار با دیوار ایستگاه جان خود را از دست دادند و یا نیمه‌جان شدند. بدین جهت است که بیشتر مسافرین ایستگاه «مردن» در ایستگاه قبلی یعنی ایستگاه «South Wimbldon» پیاده می‌شوند که مثلاً به دیوار روبرو نخورند. هرچند که مدت‌هاست قطار خط سیاه همیشه از دیوار«مردن» فاصله می‌گیرد. با وجود این مسافرین خرافاتی که تقریباً اکثر مسافرین هستند در ایستگاه قبلی پیاده می‌شوند و با پله‌های برقی خود را به بالا می‌رسانند. بیشتر مسافرین پیش از آنکه وارد خیابان شوند از دکه‌های روبرو شکلات و سیگار می‌خرند و یا با بی‌تفاوتی آب‌میوه‌ای می‌نوشند و عده‌ی معدوی مستقیماً وارد پاب می‌شوند.

ادامه نوشته

ساندوریچ- غلامحسین ساعدی

 

ساندوریچ

غلامحسین ساعدی

در، نيمه‌باز شد. مشتري‌ها برگشتند و مرد بلند قد و چهار‌شانه‌اي را ديدند که صورت درشتي داشت، عينک تيره‌اي به چشم زده بود و موهاي جوگندمي‌اش را با سليقة زياد شانه کرده بود، و همان‌طور که لاي در ايستاده بود، پيشخوان و مرد ساندويج فروش را نگاه مي‌کرد

انگار سراغ تلفني آمده بود يا مي‌خواست نشانی جايي را بپرسد. بعد برگشت و آنهايي را که داشتند تند تند ساندويج مي‌خوردند، زيرچشمي نگاه کرد و مردد بود. نه مي‌خواست حرف بزند، و نه مي‌خواست برگردد و نه مي‌خواست وارد شود. آخر سر در را هل داد و وارد شد. لباس سرمه‌اي فوق‌العاده شيک و کفش‌هاي ظريفي پوشيده بود. دستمال سفيدي لاي انگشتانش گرفته بود و مي‌پيچيد. انگار از کثیفی مغازه دل‌آشوبه گرفته بود.

ادامه نوشته

کلاس درس  نوشته‌ی غلامحسین ساعدی

کلاس درس

نوشته‌ی غلامحسین ساعدی

همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفته‏‌ای که هر وقت از دست اندازی رد می‌‏شد، چهارستون اندام‏ش وا می‌‏رفت و ساعتی بعد تخته‌بندها جمع و جور می‌شدن دور ما، یله می‌شدیم و همدیگر را می‌‏چسبیدیم که پرت نشویم. انگار داخل دهان جانوری بودیم که فک‌هایش مدام باز و بسته می‌شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود می‏‌چرخید. نفس می‌‏کشید و نفس پس می‏‌داد و آتش می‌‏ریخت و مدام می‌‏زد تو سرِ ما. همه له‌له می‌‏زدیم. دهان‌ها نیمه‌باز بود و همدیگر را نگاه می‌‏کردیم. کسی کسی را نمی شناخت. هم سن و سال هم نبودیم. روبروی من پسر چهارده ساله‌‏ای نشسته بود. بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندان‌‏های عاریه‌اش را درآورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل ساله‌‏ای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده پوش و خاک آلود و تنها چند نفری از ما کفش به پا داشتند. همه ساکت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. کامیون از پیچ هر جاده‌‏ای که رد می‌‏شد گرد و خاک فراوانی به راه می‌‏انداخت و هر کس سرفه‌‏ای می‏‌کرد تکه کلوخی به بیرون پرتاب می‏‌کرد.

ادامه نوشته